کد مطلب:313500 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

شفاعت حضرت ابوالفضل العباس
آیةالله حاج میرزا هادی خراسانی در كتاب معجزات و كرامات می نویسد:

چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی، از حجةالاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی - اعلی الله مقامه - كه گفت: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل كه با همدیگر در درس «صاحب جواهر» حاضر می شدیم، كه یكی از تجار كه رئیس خانواده ی «الكبه» در زمان خود بود، پسری دارد جوان خوش منظر و مؤدب، والده اش علویه محترمه ای است، و منحصر است اولاد ایشان به همین جوان، در كربلا مریض شد و شاید ناخوشی او حصبه «تیفوس» بوده و به قدری سخت شد كه به حال مرگ و احتضار افتاد، بلكه فوت كرد و چشم و پای او را بستند. پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفته و بر سر و سینه می زد. علویه ی محترمه مادر آن جوان، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف و از كلیددار آستانه خواهش كرد كه اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست كلیددار قبول نمی كرد، ولی وقتی علویه خود را معرفی كرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره ای جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم، كلیددار قبول كرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.

شیخ جلیل می فرماید: همان شب من مشرف به كربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «الكبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب، خواب دیدم كه مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام گشتم، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم، دیدم فضای بالا سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملائكه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشته اند حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر تخت نشسته اند. در آن اثنا ملكی پیش رفت و عرض كرد: «السلام علیك یا رسول الله، السلام علیك یا خاتم النبیین»، پس عرض كرد حضرت باب الحوائج ابی الفضل علیه السلام عرض می كند: یا رسول الله، علویه، عیال حاجی الكبه، پسرش مریض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا كنید كه حق - سبحانه تعالی - او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه ای فرمودند: موت این جوان مقدر است. ملك برگشت. بعد از لحظه ای دیگر، ملك دیگر آمد و سلام كرد و پیغامی به همان قسم آورد.



[ صفحه 303]



دو مرتبه، حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه حضرت باریتعالی كردند. پس از لحظه ای سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است. ملك برگشت. شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائكه ی حاضرین در حرم یك مرتبه به جنبش آمدند، و لوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم: چه خبر شده؟! چون نظر كردم، دیدم حضرت ابی الفضل علیه السلام خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در كربلا!

مؤلف: گوید: جهت اضطراب ملائكه همین است كه تاب دیدار آن حالت را نداشتند. حضرت عباس پیش آمد و عرض كرد:

السلام علیك یا رسول الله، السلام علیك یا خیر المرسلین، علویه ی فلانه توسل به من [پیدا] كرده و شفای فرزندش را از من می خواهد. شما به درگاه كبریائی عرض نمایید كه، یا این جوان را شفا عنایت فرماید، و یا آنكه مرا باب الحوائج نگویند و این لقب را از من بردارند!

چون آن سرور، این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر صلی الله علیه و آله و سلم عرضه داشت، ناگاه چشم مبارك آن حضرت پر از اشك شد و روی مبارك حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمود: یا علی تو هم با من در دعا همراهی كن. هر دو بزرگوار، روی به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه ای ملكی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف [گشته] سلام نمود و سلام حق - سبحانه و تعالی - را ابلاغ نمود، عرض كرد حق متعال می فرماید: «باب الحوائج» را از عباس نمی گیریم؛ و جوان را شفا عطا فرمودیم.

شیخ راوی كه این خواب را دیده، می گوید: فورا از خواب بیدار شدم، چون اصلا خبری از این قضیه به هیچ وجه نداشتم بسیار متعجب نمودم. گفتم: البته این خواب، صدق و صحیح است و در آن اسراری هست. برخاستم دیدم الآن سحر است و یك ساعت به صبح مانده است. فصل تابستان بود. به سمت خانه ی حاجی الكبه روانه شدم.

مؤلف گوید: گوینده ی قصه، آدرس خانه ی حاجی مذكور را - كه در مقابل درب صحن سلطانی می باشد - گفتند و مرحوم علامة العلماء، حاج محمدحسن كبه، برادر مرحوم حاج مصطفی كبه، اولاد مرحوم حاج صالح كبه كه بزرگترین تاجر شیعه در بغداد و صاحب خیرات و مبرات بودند، در همان خانه منزل می كردند و این جانب در همانجا به دیدن مرحوم علامه ی مذكور رفتم. سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد



[ صفحه 304]



حجةالاسلام تقی الدین شیرازی با آن مرحوم كمال انس را داشتیم.

شیخ گوینده گفت: چون وارد خانه شدم، پدر آن جوان را دیدم میان خانه راه می رود و بر سر صورت می زند، و جوان را در اطاقی تنها گذاشته اند زیرا مرگش محقق و محسوس بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند. به حاجی گفتم تو را چه می شود؟ گفت: دیگر چه می خواهی بشود؟! دست او را گرفتم، گفتم آرام بگیر و بیا همراه من، پسرت كجا است، حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری در او نیست. تعجب كرد، مرا برد در اطاق بیماری كه می پنداشتند چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنكه چند دقیقه بود كه مرگ او را ربوده بود. وارد شدیم دیدم به قدرت كامله ی الهیه جوان نشسته است و مشغول باز كردن چشم خود می باشد! پدرش، كه این حالت را دید، دوید او را در بغل گرفت. جوان فریادش برآمد كه گرسنه ام خوراك بیاورید. چنان مزاجش رو به بهبودی می رفت كه گویا ابدا مرض و المی او را عارض نگردیده بود.